عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1508
:: باردید دیروز : 695
:: بازدید هفته : 1508
:: بازدید ماه : 7462
:: بازدید سال : 82846
:: بازدید کلی : 311437

RSS

Powered By
loxblog.Com

بال هایت را کجا گذاشتی ؟
دو شنبه 6 خرداد 1392 ساعت 1:43 | بازدید : 1164 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


پرنده بر شانه های انسان نشست .

 

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم .

 

تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.


پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم .

 

اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .


انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .


پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟


انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .


پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .

 

انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .

 

چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .


پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم

 

که پر زدن از یادشان رفته است .

 

درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ،

 

اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .


پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد

 

تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد

 

 

روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود

 

و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .


آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :

 

یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟

 

زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .


راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟


انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .

 

آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستانی بسیار زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه زیبا , داستان درباره ی خدا , داستانی زیبا درباره ی خدا , داستان کوتاه درباره ی خدا , داستان کوتاه زیبا درباره ی خدا , خدا , خدایا , خداوند , پروردگار , داستانی درباره ی انسان , داستانی زیبا , حرف زند خدا با انسان , داستان پرنده , داستان بال , بال هایت را کجا گذاشتی , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد